یا لطیف...
...
و تو چه زیبا سکوت کردی...
من به دنبال قلمی بودم که سکوتت را بنویسم....و تو خندیدی!
و میدانستی که همه ی نیاز من همین سکوت توست...
من هم خندیدم...دیگر اشک هایم اشک شوق بود!
شوق با هم بودنمان...امشب هم در سکوت گذشت و تو برایم عشق خواندی و من به خواب رفتم
صبح که بیدار شدم گفتم:
سلام برتو ای مهربان خدای من....
و خواستمت دوباره تا دلم را بشکنند تا من دوباره دلم را بیاورم و بگویم:
خدایم ببین دوباره شکستند.....
و تو سکوت کنی و لبخند بزنی و من دوباره آغاز شوم و ایمان را نقاشی کنم!!!
...
پی نوشت:دل خدا هم میشکنه؟؟؟!!!
خداوندا!!! «دلهای سنگآسا را بشکن تا مگر در شکستگیها نشانی ازتو بیابند؛ [چرا]که خود فرمودهای: أنا عِندَ القلوبِ المنکَسِرَه»